تو این یک هفته ای که اینترنت قطع بود، گوشیم را فقط یکبار شارژ کردم و این احتمالا مهمترین مزیت قطع یک هفته ای شبکه بود.مصرف برق کمتر،مصرف بنزین کمتر.خلاصه مسئولین بهترین فکر را کردند.هم بنزین را گران کردند،هم اینترنت را قطع کردند. تمرین خوبی بود.اصلا اینترنت می خواهیم چکار؟ چرا پول بدهیم آیفون بخریم؟ همان گوشی های نوکیای قدیمی که بهشان می گفتند گوشت کوب، برای ما کافیست. همین که توی کوچه و خیابان از حال و احوال هم باخبرشویم برای ما بس است. اینترنت هم فقط مایه ی دوری ما از معنویات است.بگذریم که خودشان، منظورم همان بالابالایی هاست، تو این مدت خوب از اینترنت استفاده ها کردند. راستی گوگل می خواهیم چکار؟ همین دایره المعارف برای ما عالیست.هرچه لازم داشته باشیم توی آن هست. اگرهم چیزی تویش نبود،پس لابد نیازی به آن نداریم. مثلا واژهایی مثل حقوق شهروندی،مسئولیت اجتماعی، آزادی بیان را می خواهیم چکار؟
برای همین تصمیم دارم زمستان امسال را کنار شومینه لم بدهم، قهوه ی داغ را نوش جان کنم، فارغ از دنیا و هرآنچه دور و برم هست، لغت نامه ای دست بگیرم. لغت نامه ای که خبری از واژه های "بی رگ" و "بی غیرت" در آن نباشد.مبادا چیزی را یادم بیاورد! (مازیارمتین)


راستش هیچوقت از محسن نامجو خوشم نیامده اما دم فرو بستن و مصلحت اندیشی مرامم نیست.ابتذال جایی ریشه می دواندکه بسترش فراهم باشد.جوانان ما،مسیر ابتذال،مسیر "من و تو" را برگزیده اند.افسانه ای از گذشته،سودایی به آینده.سطح تحمل مخالف چنان پایین است که کافیست نقدی بر گذشته بر زبان آوری.اسمی از ساواک بیاوری.انگار تیری در پیشانی ات شلیک کرده باشی.یک شبه می شوی سایبری، نفوذی،توده ای.از این رو نه به تشویق امروز دلخوش دارم نه به تحقیر فردا.حرفم را می زنم حتی اگر یک نفر هم خوشش نیاید.(مازیارمتین)


به چنان درجه ای از اقتدار رسیده ایم که ضربآهنگ چکمه پوشان ما خانه ها را برسر بینوایان آوار می کند و طنین فریاد مرگ بر این و آن،عرش را چنان می لرزاند که سیل باران،همه را،خرد و کلان در خود فرو می برد.مارا چه باک از مزدوران اجنبی؟ ما خود مزدوران را آزاد گذاشته ایم تا در ورزشگاه ها به تبعیت از لیدرهایشان،فریاد جدایی طلبی سردهند و ما سرمست از بازداشت دلسوزان محیط زیست، هوا را نیز چنان به تدبیر بی کفایتی خویش، آلوده ایم که کسی را نای نفس کشیدن نیست. آری این چنین است شکوه اقتدار ما.(مازیارمتین)


یکی از چیزهایی که از کار در شبکه های اجتماعی یاد گرفتم این است که چشم کسی راکه می خواهد خودش را به کوری بزند نمی توان بازکرد مگر به سیلی روزگار. این که بدانی چه ظلم و بی عدالتی بر تو روا می شود، رنج ناشی از ظلم را بیشتر می کند.برای همین آدم ها دوست دارند در یک خوشبینی بی منطق توام با بی خبری روزگار بگذرانند. ورد زبان این جور آدم ها این است:"توکل برخدا،خدا بزرگه." و من به یک چیز شهادت می دهم: گاهی بزرگترین حسرت بدبین های منطقی همین است: توکل و تکیه بر ماورا.(مازیارمتین)


بخاطر ترافیک مدتی طول کشید تا اتوبوس به ایستگاه برسد.داشتم از داخل اتوبوس، دخترجوانی را نگاه می کردم که توی ایستگاه یک بسته ویفر بزرگ را باز کرد، یک دانه را برداشت و بقیه را داد به پیرمرد فرتوتی که لباس گرمکن به تن داشت. از توی اتوبوس برق شادی را در چشم های پیرمرد دیدم.اتوبوس به ایستگاه که رسید، پیرمرد جلو آمدتا از در جلو سوارشود.پله ها برای پاهای ناتوانش خیلی بلند بودند. دو دستش را به میله ها گرفت تا خودش را بالابکشد.نتوانست.یک نفر پیاده شد تا کمکش کند،نفر دیگر از توی اتوبوس دستش را گرفت.به هر مصیبتی بود سوار شد. بسته ی ویفر توی دستش می لرزید.جوانی که در صندلی جلو نشسته بود،بلند شد تا پیرمرد بنشیند.پیرمرد نشست، ویفر را به جوان تعارف کرد.بعد به صندلی کناری، بعد به راننده،دست آخر به ما که عقب نشسته بودیم،همه تشکر کردند ولی برنداشتند.درنگاهش آمیزه ای از مهربانی و ولع برای خوردن ویفر موج می زد. تنگدستی مانع از حس انساندوستی اش نمی شد.مردی خیلی شیک و مرتب که کمی جوانتر از پیرمردبود،دستش را رد نکرد و یک دانه از ویفرها را برداشت. پیرمرد خوشحال شد، دوباره به راننده تعارف کرد.
چند ایستگاه بعد،از جایش بلندشد.با سختی زیاد از اتوبوس پیاده شد ولی پایش که به زمین رسید، سست شد.داشت زمین می افتاد.رهگذری که از لباسش معلوم بود، نقاش ساختمان است، ابزار و وسایلش را زود زمین گذاشت و پیرمرد را گرفت.راننده پیاده شد و با مرد نقاش کمک کردند تا پیرمرد را روی صندلی ایستگاه نشاندند.راننده سوار شد.اتوبوس آرام حرکت کرد.پیرمرد،نفس ن توی ایستگاه نشسته بود و به ویفرها نگاه می کرد. هنوز به آن ها دست نزده بود. کسی چه می داند شاید برای نوه هایش نگه داشته بود.(مازیار متین)


دیدید تو این سریال های صداوسیما، یک زن مسیحی یا یهودی عاشق یک مرد مسلمان می شود و از عشق آن مرد، اسلام می آورد؟ حالا اگر یک روز من فیلمساز بشوم،سریالی می سازم از دختر براندازی که تو شبکه های اجتماعی، ناگهان عاشق یک کاربر ارزشی می شود. پست هایش از مدح و دلتنگی برای شاه، یکهو می شود ستایش نظام. سریال من از شبکه سه سیما پخش می شود و مردم، همان مردمی که زمانی صداوسیما را تحریم کرده بودند، سر میز شام، با دهان باز به تماشای سریال من می نشینند.در نشست ها و جلسات صداوسیما کلی با من مصاحبه می کنند و جوایز اهدا می کنند. از بانک های مختلف وام های کلانی به من می دهند و یک شب، من پول ها را برمی دارم و توی کانادا خانه و اقامت می گیرم.بعد هم کراوات می زنم با بی بی سی و من و تو مصاحبه می کنم و فریاد می زنم وزارت ارشاد باید تیغ سانسور را از گلوی فرهنگ ایران بردارد. مردم ایران هم که بطور باورنکردنی فراموشکار هستند، باز با دهان باز به حرف های من گوش می دهند و برایم هورا می کشند. نزدیک انتخابات که می شود درباره ی لزوم شرکت مردم پای صندوق های رای و انتخاب بین بد و بدترسخن سرایی می کنم و هرکس که مخالف شرکت مردم در انتخابات باشد را مورد اتهام قرارمی دهم که این چپی بوده و آن یکی عرق خور بوده و با زن ها رابطه داشته و خلاصه همه را به جان هم می اندازم و خودم گوشه ای می نشینم با پول هایی که از بانک های ایرانی به جیب زده ام خودم را باد می زنم و به ریش ملت نگون بخت ایران می خندم.(مازیار متین)


پدرم بعداز بازنشستگی به هرکاری دست زد تا خودش را سرگرم کند. از رنگ کردن ظرف های ماست و پنیر و ساخت گلدان تا نجاری و ساختن وسایل بدردنخور و خانه شلوغ کن. یکروز هم روی پشت بام، اتاقکی ساخت و چند جوجه توی آن انداخت تا بزرگ شوند.جوجه ها که مرغ شدند، هرروز صبح دو،سه تایی تخم مرغ تازه سر میز صبحانه داشتیم.نمی دانم چه شد که پدرم تصمیم گرفت یک خروس هم به این جمع اضافه کند.با آمدن خروس اوضاع بهم ریخت.یک روز دیدیم تخم مرغ ها شکسته اند، روز دیگر توی تخم مرغ ها لکه ی خون پیدا شد.
روزی از مدرسه که برمی گشتم یک راست رفتم پشت بام. دیدم پدرم توی مرغدانی را فنس کشی کرده. خروس را از مرغ ها جداکرده بود. خروس بیچاره از پشت فنس ها چنان با حسرت به مرغ ها نگاه می کرد که دل آدم کباب می شد. به پدرم گفتم:"چرا فنس رو از وسط مرغدونی نکشیدی؟ جای خروسه، خیلی بزرگتر از جای مرغهاست." پدرم طوری نگاهم کرد انگار به این نابرابری اصلا فکرنکرده بود ولی کار از کار گذشته بود و باز کردن فنس ها کار سختی بود.یک روز صبح، خروس فنس را کند و خودش را به مرغ ها رساند و باز داستان شکستن تخم مرغ ها و.شروع شد. خروس جانش را سراین کار گذاشت و دیگر هیچ خروسی پایش به مرغدانی ما باز نشد.
پدرم بطور سنتی، عمل کرده بود. برای جنس نر، فضای بیشتر برای ماده ها محدودیت و فضای کمتر. همین طرز فکر سنتی، در ورزشگاه، فضای کمی را به ن اختصاص داد.طوری که برای مردان انقدر جا زیاد بود که صندلی های خالی بشدت توی ذوق می زدند. زن ها اما جا کم داشتند.خیلی ها هم پشت در ماندند.تا زمانی که طرز فکر سنتی را از خودمان دور نکنیم، آزادی معنای واقعی خود را پیدا نخواهدکرد.هرچه هست، ژست است و ادا.خودمان را گول نزنیم و به همین بسنده نکنیم.(مازیار متین)


کاش مسعود بهنود در همان "کشته گان برسر قدرت" می ماند، کاش بهنود "دربند اما سبز" می ماند، کاش او همان نویسنده ی "علی و آلن" می ماند که نوجوانی ام را چنان تکان داد.کاش اصلا شبکه های اجتماعی نبودند یااگربودند،توییتر نبود که مسعود بهنود کاربر آن شود.کاش یک نفر پیدامی شد که بگوید این مسعودبهنود نیست،این مزدوری ست که ام او استفاده کرده تا این چنین کفه ی دموکراسی را به سمت غیردموکراتیک ترین حکومت ها سنگین کند. متاسفم برای خودم که روزگاری اگر ازمن می پرسیدند نام سه نویسنده ی موردعلاقه ات را بنویس، نام بهنود را در کنار ایزابل آلنده و هدایت می نوشتم. باور دارم که گذر زمان آدم هارا عوض می کند.اگر گذر زمان نبود، شاید نوری زاد هنوز کیهان نویس باقی می ماند. اما روزگار می گذرد و آدم هایا خویشتن خویش را از منجلاب نجات می دهند یا تا خرخره در آن فرو می غلطند.(مازیار متین)


تو این یک هفته ای که اینترنت قطع بود، گوشیم را فقط یکبار شارژ کردم و این احتمالا مهمترین مزیت قطع یک هفته ای شبکه بود.مصرف برق کمتر،مصرف بنزین کمتر.خلاصه مسئولین بهترین فکر را کردند.هم بنزین را گران کردند،هم اینترنت را قطع کردند. تمرین خوبی بود.اصلا اینترنت می خواهیم چکار؟ چرا پول بدهیم آیفون بخریم؟ همان گوشی های نوکیای قدیمی که بهشان می گفتند گوشت کوب، برای ما کافیست. همین که توی کوچه و خیابان از حال و احوال هم باخبرشویم برای ما بس است. اینترنت هم فقط مایه ی دوری ما از معنویات است.بگذریم که خودشان، منظورم همان بالابالایی هاست، تو این مدت خوب از اینترنت استفاده ها کردند. راستی گوگل می خواهیم چکار؟ همین دایره المعارف برای ما عالیست.هرچه لازم داشته باشیم توی آن هست. اگرهم چیزی تویش نبود،پس لابد نیازی به آن نداریم. مثلا واژهایی مثل حقوق شهروندی،مسئولیت اجتماعی، آزادی بیان را می خواهیم چکار؟
برای همین تصمیم دارم زمستان امسال را کنار شومینه لم بدهم، قهوه ی داغ را نوش جان کنم، فارغ از دنیا و هرآنچه دور و برم هست، لغت نامه ای دست بگیرم. لغت نامه ای که خبری از واژه های "بی رگ" و "بی غیرت" در آن نباشد.مبادا چیزی را یادم بیاورد! (مازیارمتین)


راستش هیچوقت از محسن نامجو خوشم نیامده اما دم فرو بستن و مصلحت اندیشی مرامم نیست.ابتذال جایی ریشه می دواندکه بسترش فراهم باشد.جوانان ما،مسیر ابتذال،مسیر "من و تو" را برگزیده اند.افسانه ای از گذشته،سودایی به آینده.سطح تحمل مخالف چنان پایین است که کافیست نقدی بر گذشته بر زبان آوری.اسمی از ساواک بیاوری.انگار تیری در پیشانی ات شلیک کرده باشی.یک شبه می شوی سایبری، نفوذی،توده ای.از این رو نه به تشویق امروز دلخوش دارم نه به تحقیر فردا.حرفم را می زنم حتی اگر یک نفر هم خوشش نیاید.(مازیارمتین)


به چنان درجه ای از اقتدار رسیده ایم که ضربآهنگ چکمه پوشان ما خانه ها را برسر بینوایان آوار می کند و طنین فریاد مرگ بر این و آن،عرش را چنان می لرزاند که سیل باران،همه را،خرد و کلان در خود فرو می برد.مارا چه باک از مزدوران اجنبی؟ ما خود مزدوران را آزاد گذاشته ایم تا در ورزشگاه ها به تبعیت از لیدرهایشان،فریاد جدایی طلبی سردهند و ما سرمست از بازداشت دلسوزان محیط زیست، هوا را نیز چنان به تدبیر بی کفایتی خویش، آلوده ایم که کسی را نای نفس کشیدن نیست. آری این چنین است شکوه اقتدار ما.(مازیارمتین)


یکی از چیزهایی که از کار در شبکه های اجتماعی یاد گرفتم این است که چشم کسی راکه می خواهد خودش را به کوری بزند نمی توان بازکرد مگر به سیلی روزگار. این که بدانی چه ظلم و بی عدالتی بر تو روا می شود، رنج ناشی از ظلم را بیشتر می کند.برای همین آدم ها دوست دارند در یک خوشبینی بی منطق توام با بی خبری روزگار بگذرانند. ورد زبان این جور آدم ها این است:"توکل برخدا،خدا بزرگه." و من به یک چیز شهادت می دهم: گاهی بزرگترین حسرت بدبین های منطقی همین است: توکل و تکیه بر ماورا.(مازیارمتین)


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آلمانی استور آرایشگری جوانی تخفیف ویژه فقط برای امروز خاطرات ویانا Mary Potter pismal پی سی صدا مطالب زناشویی و معرفی محصولات زناشویی اصل